درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

همقطار ها(۲)

قطار آروم حرکت کرد.... خانواده ی یکی از هم قطاری ها از پشت پنجره ی کوپه با نگاه هاشون خانم جوانی که کنار ما نشسته بود را بدرقه میکردند و اشک های خانم جوان آرام و بی صدا میریخت رو گونه هاش... یه لحظه نگاش کردم دیدم داره گریه میکنه... گفتم آخی گریه نکن... یهو همه ی خانم ها برگشتن نگاش کردن... یه خانمی حدود ۳۰ ساله... بهش گفت گریه نکن... خدا را شکر کن که مامانتو داری و میتونی هر روز باهاش تلفنی صحبت کنی مامان من تازه فوت کرده!... و زد زیر گریه!!!.... 

 

تو همین حین... حاج خانم هم دلش گرفت و گفت... دارم میرم تهران... پسرم خوزستانه... باز هم باید برم و چشم به راهش بشینم!!... و بغض کرد و این یکی بر خلاف دو تای دیگه با صدا گریه میکرد!!... 

 

خانم دیگری که حدود ۵۰ ساله بود هم احساساتی بود و اونم شروع کرد به گریه کردن!!... 

 

من موندم و یه خانم جوان و باحال!...  

 

 

جو سنگینی بر فضا حاکم شد... ولی چند دقیقه ای طول نکشید تا همه از این رو به آن رو شدند.... و تا نیمه های شب حرف میزدند و میخندیدند و ما گوش میکردیم و تجربه کسب مینمودیم!...

روزمره

خب!...اول یه کم حرف غیر درسی بزنیم!.... 

 

چند روزه که ساکن کرج هستم... اگه این چند روز ادامه پیدا کنه به زودی ورشکست میشم بس که تو مترو لواشک جومونگ میخرم و نوش جان میکنم.... 

یه خانمی میگفت سوزن نخ کن... بدون نیاز به عینک... بدون نیاز به چشم... بدون نیاز به منت بچه:دی... 

هوا بینهایت سرده... یعنی اگه چند ثانیه بی حرکت بمونه آدم قطعا منجمد میشه.... تمام آسفالت کوچه پر از یخه... حالا اگه شد عکس میگیرم و میذارم ببینید من دارم تو آلاسکا زندگی میکنم!.. البته خونه گرم... و همه چی اماده و ... 

 

دیشب از تهران برمیگشتم... مبایلم زنگ خورد.... زن عمو گفت میام مترو دنبالت... مثکه دنیا را بهم داده بودن.... هوا یخ.. سوز میومد... پریدم تو ماشین... بخاری... گرم.... هی خدا را شکر کردم!... 

 

 

فردا امتحان هام تموم میشه... استراحت میکنم... ۱۱ تا قلب یخی رو لپ تابم دارم میبینم... خونه ی دوستام میرم... خرید میرم.. جونم خرید!.... بعدشم میام دز.... 

 

 

دیگه؟ 

 

تو مترو... یه دختری کنارم نشسته بود... زنگ زد به دوست پسرش و شروع کرد به دعوا کردن باهاش... بهش گفت چرا منو بیرون نمیبری.... اگه نمیتونی منو بیرون ببری بگو که برم با یکی دیگه دوست شم!!:دی... بعدشم بهش گفت جمعه باید منو ببری بیرون... اگه جرات داری نبر!!!.... بعد دختره تو یه ایستگاهی پیاده شد... 

 

چند دقیقه بعد... یه دختر جلوم نشسته بود... جو گیر شده بود:دی... مبایلشو برداشت... زنگ زد به یکی.. بهش گفت چرا جواب تلفن های منو نمیدی؟... حالا که اینجوریه دیگه منم جوابتو نمیدم.. الان تلفنو که قطع کردم گوشیمو خاموش میکنم دیگه هم روشن نمیکنم:دی.... 

 

 

 

دیگه؟ 

 

تو قطار هم این سری خوش گذشت.... بعدا مینویسم ازش....  

 

 

دیگه؟... حرف درسی هم نمیزنم!.. خوبه؟... خوشحال شدی؟... هان؟.. هان؟