درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

تولد 6 سالگی حلما

دخترم 6 ساله شد.... من؟ من یه دختر 6 ساله دارم؟ چه خوش به حالمه واقعا...


حلما خیلی خیلی خاصه... البته همه آدم ها خاص هستن ولی حلما یه جور خیلی خوشایندی برای من خاصه... بعضی کارها و خصوصیاتش هم غیر خوشاینده البته :|


یک هفته قبل از تولد 6 سالگی روزشمار تولد داشت هر روز میگفت چند روز دیگه تولدمه؟ و پیشنهاد میکرد که کی برای تولدش  دعوت بشه... فاینالی روز تولدش شد... شب قبلش به خودم اومدم دیدم هنوز هیچ برنامه ریزی برای تولدش انجام ندادم... زنگ زدم به دختر عمه ها و دختر عموها و دعوتشون کردم برای فردا شام... همه غرررر که الی چرا انقدر دیر گفتی و .... ولی همه اوکی دادن که میان....


همون شب گود بای پارتی دوست خلبان دعوت بودیم تا برگشتیم خونه و خوابیدیم 4 بود...  4 خابیدم و 9 بیدار شدم در حالی که شب تولد داشتیم تو خونه و باید میرفتم خرید... مغزم اصلا اصلا کار نمیکرد... خواب خواب خواب بودم... آروم به خلبان گفتم من دارم میرم خرید حواست به بچه ها باشه... و زدم بیرون... مغزم هنوز لود نشده بود و یه خیابونو سه بار رفتم و برگشتم... اول رفتم تره بار خرید میوه بعد قصابی خرید مرغ و جوجه... بعد شیرینی فروشی  و تا برگشتم خونه ظهر بود...


رو دور تند با خلبان کارها رو انجام دادیم و قرار شد از یه تایمی به بعد خلبان بچه ها رو ببره بیرون تا من خونه رو مرتب کنم و همه چیو آماده کنم زنگ بزنم برگردن خونه...  


رو دور خیلی تند بی وقفه کار کردم ولی خیلی از کارا موند... مهمونا تقریبا زود اومدن و کلی کمکم کردن... همه چیو آماده کردیم به خلبان زنگ زدیم که بیاید خونه....


حلما اومد خونه و مهمونا رو دید و میز آماده تولد خیلییییی خوشحال شد... اون شب خیلی به دخترم خوش گذشت و با خنده هاش به معنای واقعی خستگی از تنم رفت.



از یک سالگی تا الان این اولین تولدی بود که از خوشحالیش هر کاری بهش میگفتیم انجام میداد سالهای قبل انقدرررر بد خلقی میکرد که پشیمونم میکرد از تولد گرفتن و برای یه عکس ساده باید کلی دوز و کلک میزدیم تا راضی میشد یه عکس بگیره....

9 آبان 1401

9 سال پیش در چنین روزی به خلبان بله رو گفتم... و زندگی مشترکمون رسما شروع شد... تا اینجا که بخیر گذشته :)


در کل خلبان مرد خوبیه فقط همینو میتونم بگم :))))) و فارغ از روزهای خوب و بدی که با هم داشتیم عمیقا دوستش دارم.


حالا باگ هایی که داره و دارم و داریم به کنار... همین که 9 سال کنار هم دوام آوردیم خودش خیلیه :)))



پیش دبستانی

طبق معمول هر روز میرم دنبالش... مربی مهدشون کتاباشو میده دستم و میگه براش جلد کنید اسمشو روشون بنویسید و بیارید کتاباشون تو مهد میمونه...  بعد حلما رو صدا میزنن... منتظرم تا حلما از طبقه بالای مهد که بهش میگن خوابگاه بیاد پایین... بعد از نهار همه میرن اونجا استراحت میکنن تا والدین بیان دنبالشون... کمی بعد حلما با خوشحالی میاد بیرون... روپوششو درآورده و تاپ تنشه فقط... بهش سلام میکنم و میگم روپوشت کو؟... بعد کتاباشو بهش نشون میدم و طبق معمول هر روز باهم میریم سمت پارک توی مهد... همتا تو پارک منتظره... همدیگه رو میبینن و همدیگه رو بغل میکنن... و سلام میکنن... به طرز جالبی جلوی بقیه رابطشون باهم خوبه... انگار نه انگار همینان که توی خونه بخاطر یه تیله یا حتی یه مروارید ریز گیس و گیس کشی راه میندازن...


دوتاشون روی تاب سوار میشن و تابشون میدم... بعد از پیاده شدن حلما میگه میشه همین الان کتابامو برام بخونی... باهم میریم سمت کتابا که کنار کیفش رو زمین گذاشتمشون و نوار دورشونو باز میکنیم و اسم کتابا رو براش میخونم و میگم اینا کتاب قصه نیستن درسیه کم کم تا آخر سال تحصیلی خاله الهام همشونو بهتون آموزش میده... 


میگه مامان خاله الهام گفته کتاباتونو سیمین کنید که راحت باز بشن... میگم چی؟ میگه سیمین :)))) خندم میگیره و میگم باشه سر راه میریم سیمی میکنیم... من و حلما میریم سمت ماشین و همتا طبق معمول دیرتر میاد و چند باری تهدیدش میکنم که ما رفتیمااا و میریم واقعا... وقتی میبینه واقعا رفتیم میاد دنبالمون... سوار ماشینشون میکنم و میریم سمت لوازم تحریر فروشی کتابا رو میدیم سیمی کنه... و میریم خونه...


از وقتی میرسیم خونه هزار بار ازش میپرسم خاله الهام گفت کتابا رو چیکار کنیم؟ میگه سیمین... چند بار میپرسی گفت سیمین کنید و من هر بار قند تو دلم آب میشه

.

.

.

.

.


شام خونه النازیم... بعد از شام که میخوایم برگردیم خونه... نرسیده به بستنی فروشی همیشگی حلما میگه بابا میشه اسکوپ بلوبری بخری برام؟ خلبان میگه دیروقته بابا... امشب نه... از کنارش که رد میشیم وقتی میبینه که مغازه بازه چند بار میگه میخوام بستنی میخوام... و من و خلبان سکوت میکنیم و رد میشیم از کنارش... حلما وقتی میبینه که نموندیم و ناامید میشه میگه کصافط :))))))


برگام میریزه:)))) خلبان زیر لب میگه اینم اولین حرف جدید اثرات مهد :))))) سکوت میکنیم و صدای ضبط ماشینو بلند تر میکنم.

روزمره شهریور 1401

این روزها رو تو آرامش نسبی به سر میبرم. قدر داشته هامو بیشتر میدونم...


ساعت های زیادی از روزو با حلما و همتا بازی و عشق میکنم... 


از کلمات قلمبه سلمبه ای که حلما میگه به وجد میام... حس میکنم باهوش ترین بچه روی زمینه... قدرت یادگیری فوقالعاده بالایی داره... ولی من هیچ کار خاصی براش نمیکنم... فقط بازی... خیلی علاقه به اینکه کلاس های مختلف ثبت نامش کنم نداره منم اصراری ندارم.... نمیدونم کار درستیه یا نه ولی حس مادریم میگه بزار بچگیشو کنه :)...


از شیرین کاری های همتا و شیرین زبونیاش و از اینکه مث طوطی حرفای حلما رو تکرار میکنه قند تو دلم آب میشه...  خیلیی زود داره بزرگ میشه... مثل آدم آهنی بریده بریده حرف میزنه... نگاهش همش به حلماس ببینه حلما چیکار میکنه اونم تکرار کنه... 


وقتی  باهاش بازی میکنم بلند قهقهه میزنه میخوام جیغ بزنم از خوشحالی...

بهترین لحظه های زندگیمم وقتاییه که دوتایی دارن باهم بازی میکنن و حلما یه کاری میکنه و همتا قهقهه میزنه...


یه وقتایی همو میبینن به سمت هم میدون و همو بغل میکنن... یه وقتایی هم به خاطر یه اسباب بازی کوچیک کلی تو سر و کله هم میزنن و جیغ و داد....


در نهایت خوشهاشون از سختی هاشون خیلی بیشتره.... و با هر خنده ای که میکنن همه سختی ها رو فراموش میکنم...


چند روز پیش صبونه براشون شکلات صبحانه رو نون تست گذاشتم.... برخلاف همیشه که مستطیلی بهشون میدم اون روز مثلثی نونا رو بریدم... حلما از تو اتاق گفت ماماااان این ساندویچ کیکی خیلی مثلثیه.... بهش گفتم آره مامان مثلثی بریدم که راحت تر بخوری.... چند دقیقه بعد... همتا گفت مامااااان خیلی مثلثیه :))))


بعد خندم گرفت تا شب یادش میفتادم میخندیدم به حرفش.... یعنی همین یه کار سادش میتونه منو سر پا نگه داره 


یا اینکه چند شب پیش یه سر رفتیم پارک... تو پارک همتا تاب سوار شد حلما تابش میداد... من و خلبان رو نیمکت نشسته بودیم و نگاشون میکردیم... هی قند تو دلم آب میشد... از اینکه کی حلما انقدر بزرگ شد که همتا رو تاب بده (اشک شوق)... تا چند ماه پیش وقتی میبردیمشون پارک باید پا به پاشون بازی میکردیم ولی حالا خودشون بازی میکنن و حلما هوای همتا رو داره... یعنی یه مرحله دیگه رو رد کردیم 


1401

بدیهاشو میذارم کنار چون میدونم همه چی میگذره و حتما تو هر اتفاقی یه خیری بوده....


از خوبی های 1401 این بود که بعد از 3 سال چند روز خونه مادربزرگم بودم.... همین :)