درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

اردیبهشت 1403

1. سه روز دیگه کلاس اول حلما تموم میشه :) به تنها چیزی که فکر میکنم اینه که حالا با دوتا بچه که کلا تو خونن چیکار کنم؟


2. هم اتاقی دوران ارشدم بعد از 9 سال دوری یه شب اومد پیشم. به محض اینکه وارد شد گفت الی این دو تا بچه همیشه هستن؟ مث شوهرن؟ کلا هستن و نمیرن؟ گفتم شوهر باز خوبه صبح تا شب میره سر کار نمیبینیش اینا کلا هستن:)))


3. بعد از مدتهای مدید انجام دادن همه کارها به تنهایی دوتا نیروی کمکی گرفتم... خیلی خوبه... از نیروهای کمکی استفاده کنید... نمیدونم چرا این همه سال به هیشکی نمیتونستم اعتماد کنم... خیلی راحت تر شدم و زمانم بیشتره :)


4. یکی از کارهای واجب سال 1403 که تو لیستم بود ورزش کردن و اهمیت به خورد و خوراک و رسیدگی به سبک زندگی سالم و رژیم مناسب و این چیزا بود... دو ماه از سال گذشت و همچنان ورزشو شروع نکردم :(


5. شب که میشه وقت خواب که میشه بچه هام به شدت خوش اخلاق میشن و خودم بشدت بداخلاق. چراشو نمیدونم.


6. از اول اردیبهشت همتا رو مهد ثبت نبردم... هر روز صبح که بیدار میشد شروع میکرد به گریه کردن و بدخلقی و میگفت نمیخوام برم مهدکودک و هر روز استرس و ناراحتی خیلی زیادی رو تحمل میکردم نصف انرژی روزم میرفت... یکی به این دلیل و دلیل دوم هم این بود که هر ماه هزینه زیادی باید پرداخت میکردم و از 30 روز ماه بچم گاها 10 روز میرفت مهد... فکر کردم خودم سختی کار همزمان با بچه رو تحمل کنم حداقلش اینه که هر روزش با گریه شروع نشه بچه و 4/200 در ماه تو کارت خودم بمونه :)))))

زمین گرد

دیروز رفتم همتا رو از مهد تحویل بگیرم مربی یه کلاس دیگه اومد بره خونه بهش گفتم جدی جدی فردا تعطیلین؟ با خنده گفت بله تعطیلیم ما خوشحالیم شما ناراحت... گفتم آره واقعا ما اسیر میشیم روزایی که مهد تعطیله :(

همتا رو تحویل گرفتم با حلما و همتا رفتیم تیدا سنتر یه قراری داشتم... خلبان هم نبود و مجبور بودم بچه ها رو با خودم ببرم.... تو مسیر رفت تو ترافیک میدون هروی از کنار یه سوپر رد شدیم و همتا چشمش به سوپر افتاد و شروع کرد به زار زدن که بستنی میخوام همین الان... وقتی دید به بستنی نمیرسه گفت شهر بازی میخوام همین الان با گریه و جیغ های بنفش :|


بالاخره با صبوری زیاد به پارکینگ رسیدیم از ماشین پیادشون کردم با برس کوچیکی که تو ماشین بود موهای همتا رو شونه زدم و یه گل سری از یکی از چاله چوله های ماشین پیدا کردم و سرش کردم و سه تایی رفتیم سمت آسانسور.... همتا همچنان میگفت شهر بازی بریم... حلما هم سعی میکرد توجیهش کنه که این پاساژ شهر بازی نداره....


به دفتر رسیدیم و تو سالن انتظار منتظر شدیم.... دوتاشون خیلی عاقل روی مبل نشستن... به حلما گفتم لطفا همینجا بشینید تا من برگردم و لطفا مراقب خواهرت باش... کارم که تموم شد و برگشتم یه خانمی که اونجا بود گفت خیلی با نمکن خدا حفظشون کنه خیلی هم دخترای خوب و مودبی هستن :)))))

لبخندی زدم و تشکری کردم و با دخترا از دفتر بیرون رفتیم...


من موندم این همه مردم داری این بچه ها از کجا میاد... هر کی همتا رو ببینه فکرشم نمیکنه که تو خونه چه کولی بازی هایی در میاره و چقدر بهمون زور میگه و بیرون مظلوووووم....


خلاصه اینکه امروز من نتونستم سر کار برم و موندم بچه داری کردم و مربی های مهد تعطیل بودن و در حال عشق و حال....

آذر 1402

دیشب اولین دندون حلما افتاد... مشغول بازی بود که یهو گفت مامااان دندونم افتااااد... انقدرررر ذوق کرد که بغلش کردم و کلی جیغ و ویغ کردیم...


بعد ذوق داشت که بخوابه و دندونشو زیر بالشتش بزاره...


نمیدونم این فلسفه جایزه زیر بالشت از کجا اومده ولی بچه ها خیلی بهش اعتقاد دارن.

سلام به 38 سالگی

واقعیتش اینه که خودم حس 38 سالگی ندارم....

بخش زیادی از 37 سالگیو به توسعه فردی گذروندم.... تمرین و مطالعه کردم و کار زیاد.

روزای سختی رو تنهایی گذروندم.... قوی تر شدم... صبور تر شدم... آروم تر شدم...


قدر عزیزامو (خانوادم و دوستای عزیزتر از جانم) و بخصوص خلبانو خیلی بیشتر از قبل میدونم.... برای خوشحال کردن آدم ها و دادن فاز مثبت بهشون تلاش بیشتری میکنم.


تو این سن دیگه تنها آرزوم خاله شدنه :)))))



کلاس اول

روز اول با هم رفتیم مدرسه... خانم معلم اسامی کلاس 1 رو خوند و گفت بقیه بچه ها تو کلاس 2 هستن... حلما هم تو کلاس 2 بود... بعد همه از زیر قرآن و اسپند رد شدن و رفتن تو کلاساشون... مادرها و تعداد کمی پدر هم رفتیم به سالن اجتماعات مدرسه و خانم معلم اومد و نگاتی که به نظرش مهم و لازم بودنو گفت... بعد بچه ها هم اومدن تو سالن اجتماعات و جشن کوچیکی براشون برگزار شد و... روز اول تمام.


روز دوم... حلما رو آماده کردم و رسوندم ... وقتی رسیدیم در مدرسه بهش گفتم ظهر بیام دنبالت؟ گفت نه خودم میام... مادر ها همه جلو مدرسه تجمع کرده بودن... از یکی که کمی آشنا بود پرسیدم چرا اینجا جمع شدین؟ گفت نفس کمی استرس داره منتظرم برن کلاس بعد برم خونه... گفتم خودت استرس داری یا نفس؟... خندید... مادرها رو تو مدرسه راه نمیدادن نمیدونم چرا همشون اونجا تجمع کرده بودن... بعد که حلما رو فرستادم تو با مامان دوستاش خدافظی کردم و گفتم برید خونه دیگه... و اونها خندیدن و همونجا موندن و من برگشتم خونه... حس خوبی داشتم.... مشغول کارای خونه شدم... و بعد افتادم به جون اتاق بچه ها... صبح تا ظهر تو اتاقشون بودم و  چند کیسه اسباب بازی و لباسایی که براشون کوچیک شده بود و کمی آت و آشغال از اتاقشون جمع کردم... ظهر رفتم بزارمشون کنار سطل بازیافتی های روبروی خونمون که دیدم مامان یکی از همکلاسی های حلما از در خونمون رد شد بهش سلام کردم و اومدم بالا وقتی برگشتم متوجه شدم که اون خانوم داره میره دنبال دخترش....


بعد مشغول آماده کردن نهار شدم و از پنجره بیرونم نگاه میکردم که ببینم چه خبره و کی بچه مدرسه ای های شهرکمونو میبینم.... کم کم سر و کله بچه ها پیدا شد و من چشم انتظار با کمی استرس و عذاب وجدان که روز اول دنبالش نرفتم...


از دور  دختر و پسری که باهم راه میرفتنو دیدم و حدس زدم که حلما و پسر همسایه واحد روبروییمون هستن... نزدیک تر که شدن مطمئن شدم و یه نفس عمیق کشیدم... و حس غرور از اینکه دختر مستقلم بدون نیاز به اینکه دنبالش برم از مدرسه به خونه برگشته. :))))))


اینکه بگم نفهمیدم کی کلاس اول شد و ... کمی تکراریه ولی با وجود اینکه 6 سال سختو سپری کردم ولی شیرین بود و خداییش زود به مرحله بچه مدرسه ای دار رسیدم. و اینکه نصف روز نمیبینمش و خیالم راحته که مدرسس حس خوبی بهم میده.