درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

گدا(۲)

تو مغازه... نشسته بودیم... یه خانمی... سی و چند ساله... مقنعه مشکی... مانتوی سبز زیتونی.... یه دفترچه بیمه هم دستش بود... اومد سمت ما... اشاه کرد به دفترچه بیمه...  به عمو گفت... آقا بچه ام مریضه پول ندارم داروهاشو بگیرم... میشه کمکم کنید... عمو بهش گفت خانم... دفترچه رو بده برم از داروخانه روبرو داروهای بچه ات را بگیرم بیام... خانمه گفت نه.. پولشو بدین خودم میگیرم... عمو گفت نه... اگه میخوای برات داروهاشو بگیرم!... خانمه... با ناراحتی و به حالت قهر از مغازه رفت بیرون!...

.

.

.

.

.

.

.

چند روز بعد... همون خانم... با همون لباس ها... با همون دفترچه بازهم اومد تو مغازه... این بار... به جای عمو... بابا بود... خانمه... برای بابا همون حرف ها رو تکرار  کرد... بابا بهش گفت... برو داروخانه روبرو... من الان بهش زنگ میزنم.. میگم داروهای بچه ات را بهت بده... خانمه... با حالت قهر باز هم مغازه رو ترک کرد!.... 

این داستان ادامه دارد....

نظرات 12 + ارسال نظر
سید رضا چهارشنبه 28 بهمن 1388 ساعت 09:42 http://srsreza.blogfa.com

این قصه سر دراز دارد...کی بساط گداها برچیده می شود نمی دانم!

رامک چهارشنبه 28 بهمن 1388 ساعت 10:01 http://letterbox.blogfa.com

چه رویی واقعا!

[ بدون نام ] چهارشنبه 28 بهمن 1388 ساعت 10:55

برام عجیبه که شما با چه ذوق و شوقی هر روز مینویسی و مطالب روزمرتو برای خودت و دیگران مینویسی و یک جورایی یک دفترچه خاطرات الکترونیکی درست کردی

اما به نظر خودت این نوشتنا تا کی میتونه ادامه داشته باشه؟

اینجور که میبینم تو یک آدم همیشه خوشحالی که اینترنت یکی از سرگرمیای روزمرته و یک جورایی بهترین زمانم برای تو موقعیه که تو نظرات بازدید کنندگان وبلاگت رو میخونی

نمیدونم چرا باید این حرفا رو به تو بگم ولی بدون الان یه احساس غریب دارم و دوست داشتم یک جورایی با یکی بحرفم

دنیا دنیای کوچیکیه یک نگاه کنی اطرافت میتونی بعضیا رو ببینی که تو چه فلاکتین(مثل همون گدا) و من و امثال منو تو از رو بیکاری داریم وقتمون رو چجوری میگزرونیم

دوست داشتم منم با نوشتن خوشحال میشدم اما حیف که دیگه دلی نمونده برام که یکی دلداریش بده

با عشق زمان فراموش میشود و با زمان هم عشق

راستی باورم نمیشه که دزفولیا اینقدر وبلاگ دارن من از رو لینک دوستات متوجه شدم باریکلا




من از سر بیکاری نمینویسم هااااااا!!!!

تازه کلی وبلاگ های دیگه هم هست که من لینکشون نکردم!!!

ولی با کمال میل هرکدوم از همشهری ها که بخواد من لینکش میکنم!

به نظرم این نوشته ها؟؟؟

نمیدونم!.. تا وقتی که بتونم!!!

محسن چهارشنبه 28 بهمن 1388 ساعت 13:12 http://mohsenbak.persianblog.ir/

یه روزی یه ماشینی میزنه به یه دختری فرار میکنه.... بعد پلیس میاد میگه خانوم شمارشو خوندی؟میگه نه خیلی سریع اتفاق افتاد ولی رانندشو دیدم میگن خوب چه شکلی بود؟
میگه:
یه آقایی بود حدود ۴۰ سال چشمای قه وه ای داشت که از پشت شیشه عینک آفتابی مارک فلانش پیدا بود.یه پیرهن چها خونه آبی با دکمه های خاکستری پوشیده بود و آستینشم زده بود بالا! موهای جو گندمی کم پشتی داشت که به طرف راست شونه کرده بود و ابرو های....
خلاصه.....بگزریم...
حالا یه مرتبه یادم اومد... دیدم دخترا انگار خیلی به جزییات نگاه میکنن

محسن شیطون چهارشنبه 28 بهمن 1388 ساعت 13:26 http://dez-negar.blogfa.com

سلام...بهترین عکس العمل تو اینجور مواقع هین عکس العملی بود که عمو و بابات انجام دادن...اگه واقعاً نیازمنده و دارو میخواد بگیره و پول نداره اینجوری میشه بهش کمک کرد ولی اگه. . . . یه بار هم فکر کنم بابام به یه یه آقایی که میگفت میخواد بره شهر خودشون و پول نداره گفته بود بیا خودم میبرمت ترمینال بلیط واست میگیرم سوار ماشینت میکنم برو شهرتون.....اینجور مواقعه که راست یا دروغ مشخص میشه.

محسن شیطون چهارشنبه 28 بهمن 1388 ساعت 13:29 http://dez-negar.blogfa.com

الی؟ آپ ؟ شایدم الان فردا ظهره و من خبر ندارم!
الی اینم سوژه ...آدم خوب دور و برش رو که نگاه کنه سوژه های زیادی هستن که در موردشون بشه بحث کرد ( البته اینو به خودم هم میگم ، با این تفاوت که سوژه های زیادی هستن که بشه عکس گرفت ازشون...بعضی وقتا به دلیل زیادی سوژه نمیدونم کدومشونو انتخاب کنم ! .... فقط باید کمی چشمامونو باز کنیم و به اطرافمون یه جور دیگه نگاه کنیم .

[ بدون نام ] چهارشنبه 28 بهمن 1388 ساعت 14:50

الی من دوست ندارم آدرس وبلاگم رو بزارم چون اینجا بدخا زیاد هست که من ازشون پنهانم

دوست داشتی ای دی منئ ادد کن

من همونم که بهم پسیشنهاد کردی برو پوران پژوهش و اگه دوست داری تدریس کن

اصلا یادم نمیاد!!!

حافظه هم حافظه های قدیم!!!

مهران بقایی چهارشنبه 28 بهمن 1388 ساعت 14:51

هستم !!

کامبیز چهارشنبه 28 بهمن 1388 ساعت 14:59 http://www.shahrekhodaa.blogfa.com

جالب بود ... حالا ما اگه بودیم چنان جوگیر می شدیم که لباسامونو می کندیم می دادیم یارو ببره ... گرچه این بابا فکر کنم فقط تو مایه اسکناس بوده ... درود

مریم چهارشنبه 28 بهمن 1388 ساعت 18:58 http://mosafer777.blogfa.com

سلام
الی خیلی بدی من که همیشه خدمت میرسم

موج مخالف چهارشنبه 28 بهمن 1388 ساعت 20:02 http://mojemokhalef.blogfa.com

سلاااااااااااااااام

این داستانه واقعیه ؟ یا از ایناست که میگن رفتیم بالا ماست بود اومدیم پایین دوغ بود؟

اینجا همه ی داستان ها واقعیه!!!

امیررضا چهارشنبه 28 بهمن 1388 ساعت 22:28 http://hakarim.blogfa.com

بازم هر چی باشه بد بخته
نداره
راه دور نمیره
چی بگم والا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد