درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

یک ماه زمان کمی نیست

وقتی چند ماه از یه چیزی دور میشی.. بازگشت دوباره بهش... کمی سخت میشه... الان بیشتر از اینکه فرمول های معادلات و انتگرال و مدار و الکترونیک و و قضایای ریاضی مهندسی و کلمه های تخصصی پزشکی و فرمولهای سیگنال سیستم و کنترل خطی و  ... درس های فیزیولوژی و اناتومی و اینا تو مغزم باشه... قیمت شلوار لی ها... تعداد مانتو ها... مدل تی شرت ها قیمت ادکلن ها... تعداد سرویس نوزادی های توی انبار... رنگ های اون سرویس خوشکلا... تعداد اون اسباب بازی بانمک ها... قیمت اون بلوز شورت های نوزادی جیگیلی.... و اینا تو ذهنمه!...  

 

 

شروع یه کم سخته... ولی.. من شروع میکنم.....

بازم تکرار

مهمونای نوروزی که میرن... زندگی به روال عادی برمیگرده... دیروز هم که اختتامیه بود و ... رسما همه چی تموم... حالا ما موندیم و روزهایی که باید تکرار شن... و ببینیم ما رو با خودشون به کجا میبرن...

سیزده به در

امسال... سیزده به در... صحنه های موندگار:

به عمه که بعد از نهار اومده پیشمون میگم عمه... یادت باشه هااااا امسال رفتی با خانواده شوهرت... سال دیگه نوبت ماست... اون یکی عمه میگه... من سال دیگه میرم با خانواده شوهرم!.. میگم عه ه ه پس مامان تو هم برو با خانواده شوهرت!!!.... بعد شوهر عمه گفت.... حالا تا سال دیگه.. ببینیم کدوم یکی از دخترا هستن و کدومیکیشون رفتن با خانواده ی شوهرشون...(منظورش ماها بودیم).... مرضی میگه عمو و و .... چند ساله اینو میگی!!... هر سال هم ما هستیم و ...... خبری از ازدواج و اینا نیست!!!.. بعد همه میخندن!!!

-------------------------------------------------------------

دختره... 5 ساله.... داره گل بازی میکنه... همه ی بچه ها میرن قدم بزنن اونو نمیبرن... دختر 20 ساله دلش براش میسوزه.. میره باهاش گل بازی کنه و براش یه چیزی با خاک بسازه!!.... دختر 5ساله آروم بهش میگه آجی... تو از مامانت اجازه گرفتی...!!!

------------------------------------------------------------

شب... همه داشتن برمیگشتن... همه خسته... ما هم خسته بودیم!... از شیشه ی ماشین بیرونو نگاه میکردم... یه پسری تنها سوار موتور بود... با لباس های تمیز... و اتو کشیده... معلوم بود امروز بیرون نرفته!!... بیست و چند ساله... خیلی آروم حرکت میکرد و اینور اونور.. با بغض مردمو نگاه میکرد... نمیدونم چرا.. ولی حس کردم خیلی تنهاست!... و امروز  کسی نداشته باهاش بیرون بره!!!... از تو چهرش میشد بغضشو خوند!... دلم براش سوخت...

ترس

این همه اتفاق های خوب میوفته... یه اتفاق بد که میوفته... شیرینی تمام روزهای خوش از بین میره.... این همه در حقشون خوبی میکنی... یه حرف... باعث میشه تمام خوبی هایی که در حقشون کردی رو فراموش کنند....

مهم نیست... زندگیه... این زندگی ارزش نداره تا ادم تلاش کنه... ارزشی نداره تا حرف بزنی... بهتره آدم حرفاشو تو دلش نگه داره... بهتره آدم همیشه ساکت بمونه... همیشه آروم و بی حرف... خیلی وقت ها صدای سکوت آدم بیشتر شنیده میشه... وقتی بودن آدم با نبودنش برای کسی فرقی نداره... وقتی آدم ها قدر چیزایی رو که دارن نمیدونن... وقتی قدر دوروبری هاشونو نمیدونن... وقتی آدم باید حرفهاشو فقط از توی ذهنش بگذرونه... وقتی که باید فقط به چیزهایی که دوست داره فکر کنه و رویا پردازی کنه... وقتی آدم نمیتونه به چیزی که دلش میخواد برسه... وقتی ایده آل فقط تو ذهن آدم ایده آله... و هیچ وقت بیرون از ذهن آدم اید آلی وجود نداره... روزهای تکراری پشت سر هم تکرار میشن... همه دارن میدوند... به کجا دارن میدوند... چه بلایی داره سرشون میاد؟...

امروز من پر از ترسم..... من از آینده میترسم.....

تمام زندگیم.... شده این لپ تاب و نوشته هام.... و فکر... قانون... ترس... انتظار... 

شاتوت سیاه

12 نفرن... یه حلقه ی بزرگ تشکیل دادن و نشستن... بازی میکنن... یه بازی هیجان انگیز... و پر از سرو صدا... و همه دلهره دارن که مبادا بیبی پیک براشون بیوفته... و 17 امتیاز منفی بگیرن... و وقتی برای یکیشون میوفته... همه با هم میگن هوووووووو... بعد همشون میخندن... باباهه کنار دخترش نشسته... از خود گذشتگی میکنه و برگ بزرگ میزنه که دخترش امتیاز منفی نگیره... دختره به مامانش میگه باید دستامونو با هم عوض کنیم... مادره چاره ای نداره جز قبول کردن!!.... پسره میزنه به بغل دستیش و... آروم بهش میگه ببینم دستتو... بعد 2تا برگ با هم عوض میکنن!!... دور از چشم بقیه... همشون از ته دل میخندن...

---------------------------------------------------------------------

دختره در حالی که شلوار لی پاشه و شلوارش خیس شده با عصبانیت مصنوعی و کمی شیطنت: مامااااان علی خیسم کرد.. یه چیزی بهش بگو

مامانش: هی بهت میگم طرف آب نرو مریض میشی... باشه حالا اشکالی نداره...

دختره با لبخند: اشکالی نداره؟... پس برم تو آب؟

مامانش: نه ه ه ه ه

دختره: ماماااااااان

مامانش: ببین اگه بلوزت خیس شد خودت میدونی هاااا

دختره: فقط شلوارمو اجازه دارم؟....اخ جون پس میتونم تو آب بشینم!

مامانه سرش شلوغه.. هیچی نمیگه و بچه شادمان میره تا به بازی ادامه بده......

------------------------------------------------------------------

دختر 5 ساله میاد با شیرین زبونی میگه زنداااایی... پسرت داره با کبریت بازی میکنه.... بابای پسره هم هست... به مامان دختره میگه ببین... دخترت مثل خودت چلچوبره!!.... بعد همه میخندن...  بعد مامان دختره میگه... ازمه!.. مو کی چلچوبر بیدم!.. (از اونطرف یکی از بغل دستیش میپرسه چلچوبر یعنی چی.. و بغل دستیش داره براش تو ضیح میده که یعنی خبر چینی)... بعد مامان دختره توضیح میده و میگه نه ه ه من فقط چیزایی که لازم بود مامان بدونه رو بهش میگفتم!... بعد اعتراف میکنه که تو بچه گی چه چیزایی رو برای مامانش لو داده.... بعد دیگه... پسره کبریت ها رو تموم کرده!!....... و همه دارن میخندن!...

این اتفاق ها همزمان میوفته.... من به همشون توجه میکنم... سرو صدای اونایی که دارن بازی میکنن میاد... ولی... من چشمامو میبندم... سرمو رو میز میزارم... به صدای آبی که با سرعت داره از جوی پشت سرم رد میشه گوش میدم و صدای باد که درخت ها رو تکون میده و غرق میشم تو افکار مختلف... دیگه سر و صدای بازیشونو نمیشنوم...