درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

گاهی وقت ها....  

 

با تمام وجودم دلم میخواد احساس طرف مقابلمو در مورد خودم بدونم!!!... 

  

و فکرشو بخونم

عمه حاجی

سر تا پاش ناله بود.... نه که خودش بخواد بناله ها.... نه... دست خودش نبود... مثل اینکه تک تک عضله ها و استخوناش دارن مینالن... دستشو که گرفتم مثل یخ بود...صداش در نمیومد... بهش گفتم اماده شو میخوام ببرمت.... آروم آروم و به سختی و زحمت اماده شد... نشوندمش رو صندلی عقب... تمام طول راه... من ساکت بودم و...  اون بلند بلند دعا میکرد... همش میگفت خدایا از عمر من کم کن به عمر برادرم اضافه کن... هلااااااک شدم!... هی بهش گفتم... باور کن چیزیش نیست... فقط برای اینکه خیالمون راحت باشه بردیمش اونجا... دلش آروم و قرار نداشت... بردمش خونه... درها رو باز کردم... چادر مشکیشو دراورد... بهش گفتم کاری با من نداری؟... من برم؟... کلی برام دعا کرد... هی گفت خوشبخت شی!!... و من رفتم..... 

 

 

 

پ ن: شما وقتی از ۹۸۹۹۰۰۰۹+ براتون پیامک میاد چه حسی بهتون دست میده؟؟؟

غم دل...

چه بگویم از غم دل...

غم کجا بود اخه!... میگم این زندگی انقدر مزخرفه.. انقدر مسخرس... انقدر بیخوده... دیگه اگه ما هم بشینیم همش غم و غصه بخوریم که چرا اون اینجوری گفت؟... چرا این منو دوست نداره؟... چرا قیافه ی من اونجوریه؟... چرا ماشینم سر باز نیست؟.... چرا اون خانمه منو اینجوری نگاه میکرد؟.... چرا من یه شغل مناسب ندارم؟... میگم هااااااا خوبه تهران که قبول شدم یه مغازه لباس بچه گونه فروشی بزنم!!.... حال میده هاااا... فک کن... بعد من و دختر اردیبهشتی تمام وقت میشینیم پای لباس های ناز نازی دخترونه و نقلی پسرونه ذوق میکنیم!!!...

ولی جدی!... اینو میخواستم بگم که... ادم باید سعی کنه با همه ی امکاناتش بسازه... از هر چی که داره بیشترین لذتو ببره.... هی بشینیم زانوی غم بغل بگیریم که چیزی درست نمیشه که!...(خوب حالا یکی این حرفا رو به خودم بگه... :دی)...

میگم اگه تهران قبول نشم میخوام که دنیا نباشه!!.. در این حد!!... حالا تهران بماند... جای دیگه هم بود مهم نیست.. ولی اگه ارشد قبول نشم.... دیگه زندگی برام تحل میشه!!...:دی... اگه قبول نشم میخوام که حلوای دوممو بخورید!... قضیه ی حلوای دوم هم از این قراره که.... تو شهر ما فردای عروسی خانواده ی عروس برای خانواده ی دوماد حلوا میفرستند!!!... بعد دیگه حلوای بعدی میره ه ه ه... تا وقتی طرف بمیره که براش حلوا بپزند!....

نه حالا جدی!... میخواستم بگم که.... این زندگی خیلی چیز بیخودیه!... پس بیاید سعی کنیم حالشو بگیریم!....

یه نقطه ی عطفی تو زندگی من رخ داد چند شب پیش....:دی!!

اگه گفتید؟....

.

.

.

.

.

عمو میخواست بره خونه... هم ماشینش بود هم موتورش!... گفت الی میتونی تو ماشینمو ببری؟.... تو دلم قند آب شد!... اولین باری بود که پشت ماشینی به جز ماشین خودم و بابام میشستم!... با اعتماد به نفس کلیدای ماشینشو گرفتم... 206 بود... من فکر میکردم 206 ماشین خیلی خوبیه!... ولی اصلا قابل مقایسه با ماشین خودم نیست!!!...

خوب حالا؟... آفرین؟... من گاهی وقتا یادم میره... یادم میره که این 2 روزه ی دنیا ارزش غصه خوردنو نداره... ولی.. خوبیش اینه که روحیه ای دارم تا این چیزا رو بهم یاد آوری کنه... و داشته هامو با نداشته هام مقایسه کنه.... و بهم اعتماد به نفس بده...

مثل دختری که هر شب خودشو تو آینه نگاه میکرد و بعد میگفت... خوب اشکال نداره... عوضش باهوشم!!...

خرم ان روز کز این منزل ویران بروم

این همه تلاش کردم نشد.. این همه سختی کشیدم نشد... این همه اشک ریختم نشد... این همه دعا کردم نشد...

تو اصطلاح عامیانه.. میگن قسمت نبوده!

حالا؟....

 هی بشینم درس بخونم... درس بخونم... درس بخونم... پس فردا که نتیجه ها اومدن... اگه قبول شدم.. میگن آره دیگه زحمت کشیدی.... اگه قبول نشدم... میگن اشکالی نداره.... قسمت نبوده!...

چقدر ما ادم ها ساده ایم....

امروز.. هیچ انگیزه ای ندارم برای درس خوندن!... چون داره بهم ثابت میشه که زندگی جبر مطلقه!

محیط مجازی!....

چرا کم میارن؟...... 

 بعضیا ... درست وقتی که همه به وبشون عادت کردن... میان و مینویسن که... از دنیای مجازی خسته شدن و دیگه نمیخوان بنویسن!.... من وقتی تو همچین وبلاگایی میرم... حالم گرفته میشه!.... یه وبلاگی بود.. نویسندش خیلی خوب مینوشت... من مرتب وبلاگشو میخوندم... یه روز... وقتی وبشو باز کردم.. نوشته بود.. دوستان برای همیشه خدانگهدار!!!....  یعنی چی!... بیشتر آدم ها همینطورند!.... یه مدت عمرشونو صرف یه کاری میکنن... بعد بیخیالش میشن!... به نظر من آدم یا یه کاریو نباید شروع کنه.... یا اگه شروع کرد... پاش وایسه.....  بخصوص کسی که قلم خوبی داره.....

یه وبلاگی بود... یه خانمی... از روزمرگی های زندگی مشترکشون مینوشت...( طنین و عسلیش)  این برای من خیلی جالب بود... مرتب مطالبشو میخوندم.... هر روز آپ میکرد.... هنوز یک سال نگذشته بیخیال شد و ادامه نداد... حتما زندگی و روزمرگیش براش تکراری شده!!.... و دیگه نوشتن براش جذابیتی نداشته!....

شما نسبت به اونایی که مرتب وبلاگشونو میخونید و یه باره دیگه آپ نمیکنند... یا میگن خسته شدن... چه حسی دارید؟؟؟.....