درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

امروز از صبح که بیدار شدم... مدار خوندم ولی.... من حتی یه تست مدار هم نمیتونم بزنم! .. یا جوابی که بدست میارم تو گزینه ها نیست... یا اگر هست غلطه... دیگه نمیدونم چطوری باید مدار بخونم!... دیشب سریالا رو دیدین؟... همه چی ختم به خیر شد... من در اینجا جلوی چشم همه به خودم قول میدم دیگه وقت گرانبهای خودمو صرف دیدن این جور سریالای دوپیلی نکنم!... ولی نکته ی قابل توجه سریال شمس العماره این بود که... چقدر شیرینه 2 نفر که به شدت همو میخوان... بعد از سالها به هم برسن...

دیشب شام نخوردم!... گرسنم نبود اون موقع!... سریالو که میدیدیم... موقعی که داشتن کباب و نونن سنگک میخوردن...... شدیدا گشنم شد!... حیف که تو خیابون طالقانی نزدیک ما فقط فلافلی و سمبوسه اس و ساندویچی هست و یه کبابی درست حسابی این دورو برا نیست!... دقت کردین؟ کی میدونه تو خیابون طالقانی... بین میدون ساعت و آفرینش چند تا سانویچی هست؟ بیشتر از 40 تا! باورتون میشه؟... مرکز ساندویچیای دزفوله!... جالب اینجاست که تو تمام طول روز تا نصف شب کار میکنن و مدام مشتری دارن!... وگاهی وقتا ساعت 8 صبح هم که از درشون رد میشی ملت نشستن دارن ساندویچ میخورن!!! من واقعا نمیدونم چطوری از گلوشون پایین میره؟؟؟؟ یه پاساژ کوچیکی هست... توش 3تا سانویچی هست! بیرونش هم مغازه ها جفت جفت یا یکی در میون ساندویچی اند! رو پیاده رو به شدت بوی روغن سوخته و سوسیس و غیره میاد!...

5 شنبه ی آینده همه دارن میرن تهران... عروسی داریم... بابزرگم واسه ما هم بلیط گرفته... نمیدونم برم؟ نرم؟ عروسی بسیااااااااار خوبیه... از طرفی همه ی فامیل تهران دوره هم جمع میشن...  حتما خیلی خوش میگذره!...

دیروز واسه دانلود گزارش کاراموزی مانا رفتم یه کافی نت... خودم نمیخواستم بمونم... میخواستم اونا برام دانلودش کنن بعد خودم برم تحویل بگیرم... تو کافی نته.. سیستما همه جدا جدا تو اتاقک بودن! یعنی دوره هر سیستم یه دیوار کشیده بود!... بسیاااار برام تعجب اور بود!...

بعد از این آپ دیگه آپ نمیکنم... اینترنتم نمیاااااام تا 5 شنبه عصر یا شب.

خوش باشید.

روزمره

صبح از وقتی بیدار شدم داشتم شبیه سازی ازمایشگاه میکرو رو انجام میدادم... ساعت 11 و نیم شد دیدم از نهار خبری نیست... مامان همه ی وسایل غذا رو اماده کرده بود مونده بود پختن برنج و سرخ کردن بادمجونای خورشت!... سریع رفتم بادمجونا رو سرخ کردم و انداختم تو قابلمه تا قل بخوره و خورشت جا بیوفته... برنجم سریع پختم و ... ساعت 1 اماده بودم!... کلیدای ماشین بابا رو برداشتم و از خونه زدم بیرون... سوار ماشین شدم... استارت نمیزد! چراغ انژکتورش روشن شده بود فک کنم!... کسی هم نبود که بهش بگم یه نگاه بهش بندازه... در ماشینو قفل کردم و سریع ماشین گرفتم رفتم دانشگاه!... کلاس زبان بخیر گذشت... بلد بودمااااااا ولی حس خوندن نداشتم... تمام طول کلاس هم بغل دستیم نمیذاشت درسو گوش کنم و همش ازم معنی لغت میپرسید و حواسم کلا پریده بود!... بعدشم که گلاب به روتون... آز میکرو... وقتی رفتیم تنها گروهی که شبیه سازیشون جواب گرفته بود ما بودیم... همه وقتی اومدن سر کلاس تازه داشتن برنامه هاشونو درست میکردن ولی... موقع مدار بستن... با اینکه 3 بار مدارمونو باز و بسته کردیم و آی سی ها رو عوض میکردیم جواب نگرفتیم... همه ی گروها جواب گرفتن جز ما!... اعتراف میکنم که پسرا استعداد ویژه ای تو مسائل فنی و عملی دارن که ماها نداریم!... بسیااااااار خسته شدیم خلاصه!

.

.

.

امروز با فاطی حرف زدم... با اینکه خیلی بیشتر از من درس میخونه درصداش در حد منه!... شایدم ضعیف تر از من... یه کم امیدوار شدم... این 4 روز باقی مونده تا آزمونو میخوام خوب بخونم(اگر خدا بخواهد)

۲راهی

بعضی از ادما.... اگه 8 لایه هم ایزوگامشون کنن بازم معرفت ازشون چیکه میکنه... مثلا... خیلی از دوستام هستن که واقعا با معرفتن... بعضیام که .... راستش شما ها که غریبه نیستین ... دوستای دزفولی بسیاااار با معرفت تر از شهرستانیا هستن... اصولا ماها یعنی دانشجوهای دزفولی خیلی ادمای به درد بخوری هستیم.. نه؟ این 4 سال که تموم شد دیگه ولی خیلی از بچه شهرستانیا تو طول ترم یه سلام درست حسابی با ادم نمیکردن و ... اخر ترم موقع جزوه گرفتن... یا موقع حذف و اضافه... یا وقتی پولاشون تموم میشد... یا وقتی نمره ها رو تو برد میزدن و ..... ماها میشدیم عزیز دلشون!... همش تلفن و پیامک و... یه سری یکی از دوستا تلفن کرد... گفت واسه حذف و اضافه پول واریز نکردم... اگه ممکنه برو دانشگاه برام وام بگیر...! من؟ الی؟ من کلا حال و حوصله ی بدو بدو کردن و کارای اداری رو اصلا ندارم... خودمم تو این سالا هیچ وقت کارم گیر نیوفتاده همش دنبال کارای ملت بودم!... خلاصه.. کله ی سحر بیدار شدم رفتم سراغ کار همکلاسی!...  تو شلوغی امور مالی براش فرم وام پر کنم... ساعت 9 بود بهش تل زدم تا مشخصات دقیقشو بپرسم... خانومو از خواب بیدار کردم!... کلی طول کشید تا فرما رو پر کردم... از این اتاق به اون اتاق... ساعت 11 خانم تماس گرفت گفت پولو جور کرده و  دیگه وام نمیخواد!

.

.

.

یه سری یه دختر شیرازیه تلفن کرد و ازم خواست تا یه نامه ای رو از اموزش بگیرم ... نامش چند تا امضا احتیاج داشت... همه رو براش درست کردم.. بردم تایپیست تایپ کرد... بردم دبیرخونه و ..... اخر سرم گفت سفارشی برام پستش کن.... بعدش حتی ازم تشکرم نکرد چه برسه به اینکه بخواد هزینه ی پستی رو باهام حساب کنه!

.

.

.

یه سری دیگه... یکی از بچه ها که شهرستانی بود... کلاس فوق العاده های اخر ترمو پیچونده بود.... بهم تل زد و گفت جزوتو برام کپی کن یه هفته مونده به امتحانا که میام دزفول میام در خونتون ازت میگیرم... یه هفته مونده به امتحانا شد... نیومد جزوه رو بگیره و ... بی خبر درسشو حذف کرد!

.

.

.

یکی از دوستام شب امتحان بی جزوه مونده بود... جزومو خوشکل و کامل و تمیز بهش دادم.... 2ماهه بهش گفتم من این ترم آزمایشگاه دارم جزومو احتیاج دارم... خبری ازش نیست که نیست... خودم مجبور شدم از یکی دیگه از دوستام جزوه بگیرم .. ولی اصلا نمیتونم از رو این جزوه بخونم!

.

.

.

هر دفعه از این اتفاقا میوفته به خودم میگم الی... دیگه پشت دستت را داغ کن و برای شهرستانی ها کاری انجام مده! ولی بازم میگم... خوب گناه دارن دیگه... جز ما کسی رو ندارن که!... ولی خودم هیچ وقت کاری رو که باید خودم انجام بدم نمیدم به کسی دیگه

یکی از دوستام هم شمالیه... امروز تل زده... میخواد برام گزارش کاراموزیشو میل کنه برم تحویل استادش بدم!  بعدشم تو اس ام اسش برام نوشته که ایشالا بتونم برات جبران کنم.... باز خوبه این یکی جبران کردن سرش میشه!

.

.

.

چند تا دوست دارم... دهلرانی هستن... پارسال باهاشون مشهد رفتم... هم اتاقی بودیم... خیلی هم بهمون خوش گذشت...  دخترای خوبی بودن ولی... احساس میکنم همش میخوان از ادم سواستفاده کنن!... همش سوالای خصوصی میپرسن!... خوشم نمیاد از ادمایی که تو زندگی دیگران زیاد وارد میشن و همش سوالای خانوادگی میپرسن... تازه تا ادمو میبینن میگن شوهر نکردی!.... هفته ی پیش اومدن دره خونمون... چرا همه ادرس خونه ی ما رو بلدن آخه! تعارفشون کردم که بفرمایید بالا و ... گفتن الان نمیتونیم... ولی هفته ی آینده دعوتمون کن بیایم!.... دوست ندارم بیان و وارد خونه زندگیمون شن... میترسم یه بار بهشون بگم بیان.. خوششون بیاد و دم به دقیقه تلپ شن!... چرا اتاقت رنگا وارنگه... چرا سقف خونتون خرابه... چرا خونتون تاریکه... چند تا اتاق داره... اتاق مامان و بابات چطوریه... این ماشین خودته؟... چرا یه کم آرایش نمیکنی؟... ماشین بابات چیه؟... چرا دره کمدت خرابه... توی اون کشو چی داری... عینکتو بده بزارم رو چشام ببینیم بهم میاد یا نه!... مبایلتو بده اس ام اساتو بخونم! و و و و و و ... بهشون گفتم باشه خودم دعوتتون میکنم ولی... فکر نمیکنم دعوتشون کنم!

.

.

.

از همه ی اینها که بگذریم... دوستای دزفولی و اندیمشکیمو خیلی دوست دارم..... هرکاری بخوان براشون انجام میدم... اونا هم همشون منو دوست دارن و .... همیشه به فکرمن...  و اینجوریه که اگه 8 لایه هم ایزوگامشون کنم بازم معرفت ازشون چیکه میکنه

نینی

میگم... خیلی اکتیو شدم نه؟... هی آپ مینمایم! 

 

بعد از نهار یکم دراز کشیدم.... چشمام گرم شده بود... تو عالم خواب و بیداری یادم اومد مبایلم سایلنت نیست و اگه زنگ بخوره با صدای بلندش از خواب میپرم!... بلند شدم تن صداشو پایین آوردم... و دراز کشیدم 2باره... هنوز یک ثانیه نگذشته بود که زنگ خورد!...! 

 

بابا بود... گفت قراره تو رگش بالن بذارن! از صبح بیمارستان بوده وآنژیو کرده و .... امشبم همونجاست. احتمالا امشب حسین پیشش میمونه تا فردا که عموها برسن تهران. 

 

وای نمیدونید که صبح چی شد..... 

یه سر رفتم مغازه... به عمو گفتم بره برام کتاب بخره... منتظر بودم تا عمو برگرده... دختر عمم اومد میخواستن برن خرید... میخواست سارینا رو پیش من بذاره.... بچه خواب بود...  منم بغلش کردم آوردمش بالا... وای خدااااااااااااااااااا چقدر بچه ای که تو بغل آدم خوابه به آدم آرامش میده... همینجور که داشتم میاوردمش بالا که رو تخت بذارمش... بطور متناوب با یه فرکانس و دامنه ی بسیااااار بالا ازش انرژی دریافت میکردم... خیلی خوشکل خوابیده بود... از ته قلبم بهش میگم نفس... آخه واقعا به ادم نفس میده... بعد بردمش تو اتاقم... رو تختم خوابوندمش... و همونجا موندم و هی نگاش کردم... چقدر بچه های زیر 2 سال شیرین اند... عاشقشونم...  وقتی هم بیدار شد من و گلناز کلی باهاش بازی کردیم... از خنده های اون خودم بیشتر خندم میگیره و بسیاااااار لذت میبرم.

 

من چقدر نینی دوست دارم! 

موقعیت شغلی

۵ شنبه یکم زود رفتم سر کلاس تکنیک... منتظر بودیم استاد بیاد... با دوستان حرف میزدیم... فاطی گفت" آقای اخوان فوت شده..." من خودم ندیده بودم ایشونو ولی تعریفشو خیلی از همه ی بچه های مهندسی پزشکی ای که کاراموزیشون بیمارستام امام علی بوده میشنیدم... یه کم متاثر شدم ولی .......  یهو گفتم بچه هاااااااااا الان یه موقعیت شغلی واسه مهندسای پزشک درست شده... حتما الان بیمارستان امام علی مهندس میخواد!... ببینیم کی از همه زرنگ تره ... همشون خندیدن...  

 

هر اتفاقی که تو این دنیا میوفته... هر کسی یه جور تعبیرش میکنه... از بعضی اتفاقا یه عده شاد میشن... یه عده غصه میخورن... 

 

ولی من هنوزم باورم نمیشه آقای مهندس فوت کردن!